یادداشت های یک مدیر عامل
تحلیل عناصر داستانی در پیرمرد بر روی پل اثر همینگوی
داستان پیرمرد بر روی پل اثر همینگوی بر اساس دو شخصیت پیش می رود. راوی و پیرمرد.
بخش اول:
"پیرمردي با عینکی دوره فلزي و لباس خاك آلود کنار جاده نشسته بود. روي رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچه ها از روي آن می گذشتند. گاریها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از شیب ساحل بالا می رفتند، سربازها پره چرخ ها را می گرفتند و آنها را به جلو می راندند. کامیون ها به سختی به بالا می لغزیدند و دور می شدند و همه پل را پشت سر می گذاشتند. ....."
در بخش اول راوی با ارائه وضعیتی از شرایط زمانی و مکانی، داستان را آغاز می کند. راوی شرایطی را ترسیم می کند که در آن عده ای در حال فرار از یک مهلکه هستند. با مطالعه ای نسبت به زمان نوشته شدن داستان پی می بریم که داستان در مورد جنگ های داخلی اسپانیا و نبرد علیه فاشیست ها(ژنرال فرانکو) می باشد. در همین پاراگراف راوی یک تضاد را آشکارا به ما نشان می دهد. در حالیکه همه در حال دور شدن و حرکت کردن از روی پل هستند، پیرمرد نشسته و در حال سکون است.

بخش دوم:
"..... روستایی ها توي خاکی که تا قوزکهایشان می رسید به سنگینی قدم برمی داشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود؛ آن قدر خسته بود که نمی توانست قدم از قدم بردارد."
در این بخش، تضادِ در پاراگراف اول شرح و بسط داده می شود. راوی با اشاره به اینکه روستایی ها حتی با وجود فرو رفتن پا تا قوزک در خاک فرار را بر قرار ترجیح می دادند. اما از طرف دیگر روایت راوی در مورد پیرمرد خستگی مفرط به گونه ای است که حتی نمی تواند قدم از قدم بردارد. اینجا مجدد تضاد بین "فرار را بر قرار ترجیح دادن" و "نمی توانست قدم از قدم بردارد" روبروی هم قرار می گیرد.
بخش سوم:
"من مأموریت داشتم که از روي پل بگذرم. دهانه آن سوي پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروي کرده است. کارم که تمام شد از روي پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آنقدر زیاد نبودند و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده می گذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجا بود."
راوی اینجا با تاکید دوباره بر روی این پل، آن را تبدیل به پل سرنوشت می کند. یعنی پلی که هر کس از روی آن گذشته توانسته سرنوشتش را عوض کند. اما راوی همچنان می بیند که پیرمرد آنجا نشسته و تکان نمی خورد. گویی تقدیر و سرنوشت را پذیرفته.
بخش چهارم:
پرسیدم: « اهل کجایید؟ »
گفت: « سان کارلوس. » و لبخند زد.
شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آنجا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود.
و بعد گفت : « از حیوانها نگهداري می کردم » .
من که درست سر در نیاورده بودم گفتم :« که این طور »
گفت : « آره، می دانید، من ماندم تا از حیوانها نگهداري کنم. من نفر آخري بودم که از سان کارلوس بیرون آمد».
در اولین دیالوگ که بین راوی و پیرمرد شکل می گیرد با بخشی از گذشته پیرمرد آشنا می شویم. و متوجه می شویم که از حیواناتی نگهداری می کرده و مجبور به ترک آنها شده.
بخش پنجم:
ظاهرش به چوپانها و گله دارها نمی رفت. لباس تیره و خاك آلودش را نگاه کردم و چهره گرد نشسته و عینک دوره فلزي اش را و گفتم: « چه جور حیوانهایی بودند؟» همه جور حیوانی بود. سرش را با نومیدي تکان داد و گفت: « مجبور شدم ترکشان کنم». من پل را تماشا می کردم و فضاي دلتاي ایبرو را که آدم را به یاد آفریقا می انداخت و در این فکر بودم که چقدر طول می کشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیري، این واقعه همیشه مرموز، برمی خیزد و پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود.
در دیالوگ دوم متوجه می شویم که این پیرمرد گله دار یا چوپان نبوده. پس باید دلتنگیش نسبت به حیوانات از جنس دیگری باشد. راوی در اینجا حتی با شرح نوع پوشش و لباس پیرمرد تعجب خود را از این گفته پیرمرد نسبت به حیواناتش نشان می دهد.
اما آیا پیرمرد دلتنگ حیواناتش است؟ یا ناراحت از دست کشیدن از گذشته ای که با آن زندگی می کرده؟
راوی در اینجا گوش به زنگ است. گوش به زنگ صدای مرگ.
بخش ششم:
پرسیدم: «گفتید چه حیوانهایی بودند؟ »
گفت : «روي هم رفته سه جور حیوان بود. دو تا بز، یک گربه و چهار جفت هم کبوتر».
پرسیدم : « مجبور شدید ترکشان کنید ؟»
-«آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توي تیررس توپها نمانم. »
پرسیدم: «زن و بچه که ندارید؟» و انتهاي پل را تماشا می کردم که چندتایی گاري با عجله از شیب ساحل پایین می رفتند.
گفت: « فقط همان حیوانهایی بودند که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی آید. گربه ها می توانند خودشان را نجات بدهند، اما نمی دانم بر سر بقیه چه می آید؟»
پرسیدم :« طرفدار کی هستید؟ »
گفت : « من سیاست سرم نمی شود. دیگر هفتاد و شش سالم است. دوازده کیلومتر را پاي پیاده آمده ام، فکر هم نمی کنم دیگر بتوانم از اینجا جلوتر بروم ».
گفتم : « اینجا براي ماندن جاي امنی نیست. اگر حالش را داشته باشید، کامیونها توي آن جاده اند که از تورتوسا می گذرد».
گفت :« یک مدتی می مانم. بعد راه می افتم. کامیونها کجا می روند ؟»
به او گفتم : « بارسلونا ».
گفت : « من آن طرفها کسی را نمی شناسم. اما از لطفتان ممنونم. خیلی ممنونم » .
در این گفتگو مشخص می شود که پیرمرد از ترس کشته شدن گذشته اش را رها کرده. 12 کیلومتر را پیموده اما اکنون در حالیکه به همان گذشته فکر می کند خودش را به دست سرنوشت سپرده است. حتی حاضر نیست به پیشنهاد راوی فکر کند و خودش را از مرگی که در همان نزدیکی است برهاند. در اینجاد شاهد یک فرایند زیگزاگی بین گذشته پیرمرد و سرنوشت یا تقدیر پیرمرد هستیم. در حالیکه به گذشته فکر می کند و با یادآوری حیواناتش آنها را مرور می کند و از طرفی با رد درخواست راوی با تقدیرش روبرو شده و مرگ را با آغوش باز می پذیرد.
بخش هفتم:
با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصه اش را با کسی قسمت کند گفت: « گربه چیزیش نمی شود. مطمئنم. براي چی ناراحتش باشم؟ اما آنهاي دیگر چطور می شوند؟ شما می گویید چی بر سرشان می آید ؟ »
-«معلوم است، یک جوري نجات پیدا می کنند » .
- «شما این طور گمان می کنید؟»
گفتم: « البته » و ساحل دوردست را نگاه می کردم که حالا دیگر هیچ گاري روي آن به چشم نمی خورد.
در اینجا اوج خستگی و وادادگی پیرمرد را شاهد هستیم. کشمکشی که بین گذشته و سرنوشت پیش روی پیرمرد در جریان بوده خود را در چشمان خسته و درمانده پیرمرد نشان می دهد. و پیرمرد با تکرار کردن سوالات خود در مورد حیواناتش فقط گویی تلاش می کند آن گذشته را زنده نگه دارد و از طرفی بدون دفاع مرگ را بپذیرد. در حالیکه دیگر هیچ کس در آن حوالی به غیر از راوی باقی نمانده و همه رفته اند.
بخش هشتم:
-« اما آنها زیر آتش توپها چه کار می کنند؟ مگر از ترس همین توپها نبود که به من گفتند آنجا نمانم؟»
گفتم: « در قفس کبوترها را باز گذاشتید؟ »
- «آره »
-«پس می پرند .»
گفت : « آره، البته که می پرند. اما بقیه چی؟ بهتر است آدم فکرش را نکند » .
گفتم : « اگر خستگی در کرده اید، من راه بیفتم. »
بعد به اصرار گفتم : « حالا بلند شوید سعی کنید راه بروید ».
گفت : «ممنون». و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توي خاکها نشست.
سرسري گفت : «من فقط از حیوانها نگهداري می کردم » : اما دیگر حرفهایش با من نبود
و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوانها نگهداري می کردم».
دیگر کاري نمی شد کرد. یکشنبه عید پاك بود و فاشیستها به سوي ایبرو می تاختند. ابرهاي تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهایشان به ناچار پرواز نمی کردند. این موضوع و اینکه گربه ها می دانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.
در انتها راوی تمام تلاش خودش را می کند تا پیرمرد را از مهلکه نجات دهد. اما پیرمرد پاک همه چیز را باخته است و تقدیر را پذیرفته است. و دیگر حتی برایش مهم نیست که با گلوله یک فاشیست کشته شود یا با ترکش یک خمپاره. نویسنده در انتهای داستان با روبروی هم گذاشتن حیوانات که عناصری از گذشته پیرمرد هستند و گذشتن از پل که آینده پیرمرد هستند دست تقدیر را پیش می کشد. اما پیرمرد که 78 سال سن دارد دیگر برای فرار از مرگ نه انگیزه ای دارد و نه نفسی. و نمادی می شود از مجموعه ی کل غیر نظامیانی که در جنگ ها جان می بازند.
در این داستان کشمکش بین شخصیت ها رخ نمی دهد. بلکه شخصیت ها تحت تاثیر کشمکش های بزرگتری همچون جنگ رفتارهایی را از خود نشان می دهند و به این ترتیب داستان روایت می شود.
سمبل های به کار رفته در داستان
پل:
همانطور که پیش تر اشاره شد، پل مسیری به سوی زندگی است. مسیری برای رهایی از مرگ. پلی موقتی که این امکان را مهیا می کند تا همه بتوانند از دست فاشیست ها فرار کنند و زندگی دوباره ای به دست بیاورند.
گربه:
گربه نماد بازماندگان است. بازماندگانی که بدون وابستگی به دیگران این امکان را دارند که خودشان را از مرگ نجات دهند.
کبوتر:
کبوتر نماد کسانی است که می توانند از جنگ فرار کنند. و اینکه کبوترها زنده بمانند جزئی از امید را برای پیرمرد به ارمغان بیاورند زیرا که کبوتران نماد صلح هستند. و پیرمرد را امیدوار می کند که شاید فاشیست ها به او صدمه ای نزنند. همچنین می تواند نمادی از مرگ پیرمرد هم باشد، جایی که او می تواند صلح نهایی را به دست بیاورد.
بز:
با این حال بز حیوانی است که در ایام قربانی کردن او را قربانی می کنند. بز نشانه مرگ پیرمرد و دیگر قربانیان بیگناه جنگ است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درک زنجیره نتایج: ورودیها، فرایندها، خروجیها، پیامدها و تأثیرات
مطلبی دیگر از این انتشارات
برساخت اجتماعیِ خلاقیت در نقد رویکردهای روانشناختی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابعاد گفتگو انیمیشنی برای هزاره سوم